[ad_1]
لشک کولاکوفسکی میگوید فکر نمیکنم مارکسیسم بتواند در شکل گذشتهاش احیا شود اما نقد سرمایهداری و تفکر آرمانشهری عموما هنوز وجود دارد.
لشک کولاکوفسکی (1927-2009) فیلسوف و تاریخنگار حوزه اندیشه و منطقه سیاسی-اجتماعی چندی پیش درگذشت. او که در جوانی به حزب کمونیست پیوسته بود و در دانشگاه لودز و ورشو به تدریس فلسفه و منطق مشغول بود، اندکی پس از روی کار آمدن دولت «کومولکا» به انتقاد از نظام سوسیالیستی و فلسفه مارکسیستی زبان گشود. حاصل این انتقادها کتاب مهمی بود به نام «جریان اصلی مارکسیسم» در سه جلد که بیشتر آن را در تبعید نگاشت. این کتاب یکی از مهمترین آثار در حوزه نقد مارکسیسم شناخته میشود و تاثیر به سزایی در اندیشههای پسا مارکسیستی داشتهاست. او در این کتاب ایدههای اصلی فلسفه مارکسیستی چون پیشرفت تاریخی ،برابری و پرولتار را به نقد میکشد و سرانجام آرمانشهر کمونیستی را توتالیتاریسم میداند. در گفتوگوی حاضر که شاید آخرین یا یکی از آخرین گفتوگوهای کولاکوفسکی با یک روزنامهنگار اسپانیایی به نام پوراسانجز زامورانو است، او به بیان مهم ترین دیدگاهها و دغدغههای فکریاش میپردازد.
زامورانو: پرفسور کولاکوفسکی سهم شما در تاریخ اندیشه، تاریخ فلسفه و به ویژه فلسفه دین گسترده بودهاست. نظرتان در این باره که به واسطه کتاب «جریان اصلی مارکسیسم»این سهم شناختهتر شده، چیست؟ اگر اشکالی نداشته باشد، من این گفتوگو را با تمرکز بر این اثر آغاز کنم.
کولاکوفسکی: فکر نمیکنم این کتاب در چنین مقولهای قرار داشته باشد. کتاب جریانهای اصلی مارکسیسم، متنی که به نظرم شاهکار بیاید نیست. اگر شاهکاری از من وجود داشته باشد بیشتر دفترچه راهنمای کوچکی با عنوان «دهشت متافیزیکی» است. شاهکار نه در این معنا که من آن را بهترین کارم میدانم بلکه به این دلیل که در آنجا تلاش دارم پرسشهایی را تبیین کنم -کوششی در پاسخ دادن به آنها به خرج نداده ام- که مهمترین پرسشها در فلسفه به شمار میآیند.
اما اجازه بدهید روی همین کتاب (حریانهای اصلی مارکسیسم) تاکید داشته باشیم. من به نحوه نگارش خود این اثر، هدفهای تاریخی، زمینه لهستانی و فردی آن علاقهمندم. نگارش این کتاب تقریبا1300 صفحهای هشت سال یعنی از 1968تا 1976 وقت شما را گرفت. اگرچه در 1968 کشورتان را ترک کردید اما به نظر میآید ایده چنین اثر عالمانه و مفصلی تماما لهستانی است. چه چیزی شما را به نوشتن آن کشاند وچه الهامات و آرزوهایی داشتید؟ آیا انتظار داشتید این کتاب بتواند به تغییراتی در بلوک کمونیستی مدد رساند؟
کولاکوفسکی: بله ایده این کتاب لهستانی است. اما انتظار نداشتم به تغییر امور در بلوک شرق مدد رساند. من لهستان را در اواخر 1968 ترک کردم زیرا از دانشگاه اخراج شدم و از چاپ آثار و تدریس هم محروم بودم و سپس فرصت یافتم برای مدت یک سال به مونترال (کانادا) بروم.پیشنویس جلد اول جریانهای اصلی مارکسیسم را در لهستان نوشته بودم. قصد نداشتم کل تاریخ را به نگارش در آورم و به ویژه آنکه مسلما نمیتوانستم آن را در لهستان به چاپ برسانم. جلدهای دوم و سوم را بین سالهای1970تا 1976در طول دوره دستیاریام در کالج آکسفورد نوشتم.
شخصا بر این نظرم که در این کتاب؛ تحلیلی استوار از فلسفه مارکس ارائه دادهاید. این کتاب به شیوهای روشن و قوی نوشته شدهاست. در مقدمه 1981 بر جریانهای اصلی مارکسیسم مینویسید که مایلید از این کتاب به عنوان یک کتاب راهنما استفاده شود. به ویژه فصل مربوط به خود مارکس یا ایدئولوژی لنینیسم-استالینیسم.
کولاکوفسکی: اگر به عنوان یک کتاب راهنما به کار آید، بهترین چیزی است که میتوانم انتظار آن را بکشم. نمیتوانم بگویم که آن کتاب کاملا خنثی است، که البته نیست. از این رو، سعی کردم تا حد ممکن معترض باقی بمانم و در آن اثر همه واقعیتهای بنیادین درباره مارکسیسم را منظم کنم. البته این را هم میپذیرم که نظریات مغرضانهای برای مثال درباره لوکاچ و دیگران در آن هست.
شما چه هنگام یک مارکسیست «تجدید نظر طلب» شدید، در میانه دهه 50 یا سالهای به اصطلاح استالینزدایی که نقد جنبههایی از زندگی -همان گونه که در کتاب «جریانهای اصلی مارکسیسم» میگویید، مجاز شمرده شده بود یا اصلا از زمان وابستگیتان به حزب کمونیست که به 1945 برمیگردد؟
کولاکوفسکی: «تجدید نظر طلبی» واژهای بود که مقامات رسمی حزب به کار میبردند؛ تعریف شخصی من نیست؛ به ویژه این که به لحاظ تاریخی، این اصطلاح با ادوارد برنشتاین (سوسیالیست آلمانی و منتقد مارکس) مرتبط است و بنابراین با یک موقعیت کاملا متفاوت و مشکلات ایدئولوژیک تماما متفاوت گره خوردهاست. پس در این معنا، من واژه تجدیدنظر طلب را در اشاره به موقعیت خود نمیپذیرم، اما منظورم این است که حزب کمونیست به خود من و تعدادی دیگر،به عنوان جریانی جداگانه انگ اردوگاه دشمن را زد.
دقیقا شما هم در کتاب جریانهای اصلی مارکسیسم میگویید که بین سالهای 1955تا 1957 به اصطلاح تجدید نظر طلبهای لهستان -نویسندگانی که به دگمهای کمونیستی حمله میبرند، در عین آنکه هنوز مارکسیسم بودند و حتی عضو حزب باقی میماندند-شروع کردند به دفاع از بازگشت به مارکسیسم«اصیل» غیر لنینیستی. با این همه وقتی با منابع مارکسیسم، رویارو شدند، کمتر و کمتر از اندیشههای مارکسیستی الهام گرفتند و معمولا فراتر از مارکسیسم رفتند. بنابراین پس از همه اینها نیاز بود که بر این تلاشها نامیگذاشته شود.
کولاکوفسکی: مدت کوتاهی بود که تلاش داشتم در مارکس اندیشههایی بیابم که کاملا ار لینینیسم متفاوت باشند و البته متفاوت هم بودند. با این همه دریافتم که خود مارکس هم در خصوص کشتارهای دوران کمونیسم بی گناه نبودهاست. لنینیسم نسخهای موجه و مستند از مارکسیسم بود.
آیا همه اینها را از دهه 50 متوجه شدید یا خیلی پیش تر؛ یعنی از همان آغاز تردید کردید؟ منظورم این است که از موقعی که دانشجوی فلسفه دانشگاه لودز بودید؟ به عقیده من از سال 1945 زمان عضویت در حزب کمونیست شما در پی چیزی فراتر از مارکسیسم راست کیش بودهاید، درست است؟
کولاکوفسکی: بله من تلاش داشتم که اندیشههایی را در مارکس و مارکسیسم بیابم که فراتر از تصورهای قالبی باشند؛ اما به باور من این کوشش با وابستگی سیاسیام به حزب همساز نبود. البته ما جوان بودیم ولی خیلی احمق نبودیم، واقعیتهای ناشی از شرایط سیاسیای وجود داشت که خنده یا هراس را بر میانگیخت. اما اینها را نمیشد آشکارا بیان کرد. من به خصوص از آنچه در روسیه دیده بودم تحت تاثیر قرار گرفتم.در آنجا سه ماه بودم. در دورهاستانیلیستی من و چند تن از همکاران در مسکو و لنینگراد بودیم و در آنجا آنها آموزههای بهترین فیلسوفان و اندیشمندان سیاسیشان را برای ما تدارک دیده بودند. قرار بود که آنها بهترین اندیشمندانی باشند که ما توانستیم به آنها گوش بسپاریم. اما واقعا آن تجربه خیلی ناخوشایند بود؛ چرا که آنها کاملا ناآگاه بودند. نه این که به طرز وحشتناکی آموزش دیده باشیم، نه؛ با این حال این «ستارگان پر فروغ» فلسفه شوروی چیز وحشتناکی بودند. ما سعی میکردیم به لحاظ ایدئولوژیک به خودمان توضیح دهیم که حتی اگر آنها افرادی با چنین سطح فکر ناچیزی باشند، با این وجود در این منازعه سیاسی موجود درکل جهان، باید افق ایدئولوژیک محکمیوجود داشته باشد؛ یعنی یک چهارچوب ایدئولوژیک قوی برای اندیشیدن و… . از یاد نبرید که البته همه این توجیهات بی معنا بود. به هر روی میتوانستیم درک کنیم که چیز غلطی وجود دارد.
در 1935 شما فقط 23 سال داشتید این یعنی که شما و دوستانتان اندیشههای درخشانی داشتید. آیا لهستان در مقایسه با کشورهای دیگری که در پشت پرده آهنین قرار داشتند جایی بود که در آن روشنفکران مترقیتر، آگاهتر و کمتر جزماندیش وجود داشتند؟
کولاکوفسکی: با وجود زیانهایی که در طول جنگ به دست آلمانها و روسها متحمل شدیم روشنفکران لهستانی باقی ماندند؛ آنها به لحاظ سیاسی فعال نبودند اما به هرحال وجود داشتند. به بیان دیگر، پس از جنگ، بخش قابل توجهی از روشنفکران از جمله نویسندگان و دانشمندان تا حدی رژیم جدید را پذیرفتند و با اعتماد خوبی برای آن کار میکردند. در عین حال، وقتی عصر جدید از راه رسید، آنها به آسانی آن رژیم را رد کردند و به آدمهای متفاوتی تبدیل شدند. این «تغییر» شامل افرادی میشد که روزگاری استالینیستهای سرسختی بودند، افرادی مثل شاعر لهستانی «آدام واریک»که یک استالینیست بود. او پیش از جنگ یک کمونیست بود اما بعدا سراینده یکی از مشهورترین شعرهای لهستانی شد. یک شعر به لحاظ سیاسی ضد رژیم با عنوان«شعری برای بزرگسالان» در هر حال پس از مرگ استالین و به طور مشخصتر پس از سخنرانی خروشچف در 1956، اوضاع تغییر کرد. سخنرانی خروشچف در روسیه منتشر نشد اما در سال 1956 برای فعالان حزبی چاپ شد. تا جایی که میدانم از طریق لهستان بود که آن متن به آمریکا رسید. هر کسی میتوانست به آن متن در رادیوی اروپای آزاد گوش دهد. آن سخنرانی مهم بود، اما حتی زودتر از این، نقد ایدئولوژی کمونیستی در لهستان رونق یافته بود. پس از آن سخنرانی، تغییرات رهبری حزب فرا رسید و گومولکا در لهستان به قدرت رسید. پس از 1956مردم کمتر و کمتر بهایدئولوژی مارکسیستی باور پیدا کردند؛ حتی اگر اجباری در کار بود و بخش ذاتی دستگاه دولتی به شمار میآمد.
در کتاب جریانهای اصلی مارکسیسم اشاره کردهاید که خود «تجدید نظر طلبی» به ویژه تجدید نظر طلبی لهستانی «دلیل اصلی این واقعیت بود که حزب احترامش را بهایدئولوژی رسمی از دست داد» و اینکه نقد کمونیستهای شرقی بود که نشان داد نسبت به نقدهای غیر کمونیستی یا حتی نقدهای روشنفکران غربی، فعالتر و موثرتر عمل میکنند.
کولاکوفسکی: دقیقا آنچه را که درباره این موضوع و آنجا (جریانهای اصلی مارکسیسم) گفتهام، به یاد نمیآورم، اما بله، برای نمونه حزب کمونیست فرانسه مدت زمان درازی کمونیست مانده بود. در حقیقت فکر میکنم که به یک معنا حق با آنها بود؛ زیرا هدف آنها داشتن دوباره یک یا دو وزیر در یک دولت سوسیالیستی نبود، هدفشان کمونیسم بود،ژ؛ یک رژیم تمامیتخواه. آنها میدانستند که هدفشان فقط از طریق جنگ آن هم توسط حمله شوروی به فرانسه تامین میشود. اگر آن اتفاق میافتاد، آنچه اهمیت پیدا میکرد، نه شمار اعضای حزب؛ بلکه انضباط حزبی قوی بود.از این رو استالینیسم کمونیستهای فرانسوی احمقانه نبود… ، آن ایدئولوژی کاملا عملی بود. درباره ایتالیا موضوع دیگری است. در ایتالیا تا حدی؛ همواره یک گرایش پنهان به تجدید نظر طلبی وجود داشتهاست. از این رو برای کمونیستهای ایتالیایی رها شدن از ایدئولوژی استالیستی آسان بود.
در جایی گفتهاید که صلاح نبود مارکسیسم را به فراموشی بسپاریم؛ چرا که مارکسیسم به تاریخ فکری و سیاسی سدههای نوزدهم و بیستم تعلق دارد و مهمتر از آن، ممکن است از نو قدرت بگیرد. آیا شبه مارکسیسم میتواند دوباره پیدا شود به ویژه در میانه بحران اقتصادی کنونی که به طور معمول از سالهای 1960 آغاز شدهاست؟
کولاکوفسکی: بله البته کانونها و جنبشهای گوناگونی هستند که از سرمایهداری نفرت دارند و قصدشان ویرانی سرمایهداری و از این قبیل است؛ اما آنها معمولا چیز زیادی درباره مارکسیسم یا ریشههای مارکسیستی اندیشههایشان نمیدانند. با این حال آنها وجود دارند. فکر نمیکنم مارکسیسم بتواند در شکل گذشتهاش احیا شود اما نقد سرمایه داری و تفکر آرمانشهری عموما هنوز وجود دارد و آشکارا همه پدیدههای منفیای که هم اکنون گواه آن هستیم، از نو جان میگیرند اما نمیخواهم پیشگویی کنم… زیرا هرگز نمیدانیم چه رخ خواهد داد.
امروزه همه ما شعارها و مطالب مهم چاپ شده در مطبوعات را خواندهایم. دست کم در مطبوعات اسپانیایی خواندهایم که: «حق با مارکس بود، سرمایهداری اشتباه کرد. بحران نشانه پایان سرمایهداری است. این بانکداران آزمند و کارفرمایان ما را به آستانه فقر خواهند برد…»
کولاکوفسکی: چرند است. اینها هست اما اهمیت زیادی ندارد. شعارهای معطوف به «ضد» و نقدهای سرمایهداری هر از چند گاهی میتوانند نام مارکس را برانگیزند، اما آنها خیلی زیاد -یا هیچ چیزی- درباره مارکس نمیدانند.
چرا شما کتاب جریانهای اصلی مارکسیسم را با «دیالیکتیک»آغاز کردهاید؟ فکر نمیکنم بتوان منظور شما را از این بابت درک کرد. آیا دیالکتیک تلاشی است مشروع یا یک تلاش خطرناک؟
کولاکوفسکی: واژه دیالکتیک تا حدی خطرساز است، در یک دوره تاریخی، دیالکتیک منطق یا بخشی از منطق بود. پس از آن دیالکتیک یا هگل به یک رخداد روشنفکری بزرگ تبدیل شد؛ بنابراین دیالکتیکی که میشناسیم، در اصل از هگل به ارث برده ایم. فکر نمیکنم امروزه هیچ هگلی جزماندیشی وجود داشته باشد. با این حال، ما از هگل چیزهایی به ارث برده ایم؛ همانگونه که چیزهای دیگری را از فیلسوفان بزرگ دیگر، بیآنکه نیازی به پیروی از آنها داشته باشیم. دیالکتیک بخشی از میراث فکری ماست و مسلما مارکس هم بخشی از آن بود.
آیا به نظر شما وجود مناقشهبرانگیزی در دیالکتیک هگل یا مارکس وجود دارد؟
کولاکوفسکی: من قادر نیستم دیالکتیک را به معنای دقیق کلمه تعریف کنم. کوشش کردم آنچه را مربوط به مارکسیسم میشد، در کتاب جریانهای اصلی مارکسیسم توضیح دهم؛ اما گمان نمیکنم که چیزی بیشتر بتوانم بر آن بیفزایم.
نظرتان در باب اصطلاح «تاریخنگاری جدید» درباره جنایتهای کمونیسم چیست؟ تاریخنگاریای که با افشای اسنادی در طول دوره یلتیسن ممکن شد؟ برای نمونه، آیا «کتاب سیاه کمونیسم» را که بسیاری از روشنفکران در غرب، آن را به عنوان پارهای از «لفاظیهای ضد کمونیستی جناح راست» تلقی کردهاند خواندهاید؟
کولاکوفسکی: بله من آن کتاب را به ویراستاری استفان کورتوا خواندهام. به نظرم خیلی جالب بود و در اساس درست؛ ولی مطمئنا پارهای از لفاظیهای ضد کمونیستی نبود.
یک کتاب تکان دهنده، نه؟ آیا میدانستید که تاریخ کمونیسم این اندزه وحشتآور باشد؟
کولاکوفسکی: تا آن زمان بله، اما از همان آغاز نه. ما گامبهگام به آنچه در اتحاد شوروی میگذشت و تاریخ اردوگاهها پی بردیم. البته این اثر سولژنتسین بود که کار زیادی در آن باره صورت داد. من در نوشتن کتاب جریانهای اصلی مارکسیسم بر آثار تاریخنگارانی چون ریچارد پایپس، بوریس سووارین و دیگران تاکید داشتم. در هر حال، بیشتر آنچه را که من درباره جنایتهای کمونیسم خواندم، زمانی بود که لهستان را ترک کردم؛ به این دلیل ساده که که این نوع اطلاعات در آنجا در دسترس نبود وقتی در لهستان بودم، تنها میتوانستم آثار ارول یا کوسلتر و دیگر کتابهای ادبی درباره این موضوع را بخوانم. هم چنین خاطراتی را درباره کمونیسم برای مثال از وایزبرگ سی بولسکی-کمونیستی که سالهایی را در شوروی گذراند و در آنجا زندانی شد- خواندم. درباره کمونیسم چینی هم آگاهی کمی داشتیم. دوباره به تدریج، هراسهای مائوئیسم به ما رسید. آن گونه که میدانیم در انقلاب فرهنگی چین و باقی قضایای آن وحشت غیرقابل بیانی نهفته بود.
آیا شما نظریهای درباره تمامیتخواهی دارید؟
کولاکوفسکی: نه، من یک نظریه جداگانه درباره تمامیتخواهی ندارم. ما همه میدانیم که چه اتفاقی افتادهاست. همه میدانیم که چه نوع رژیمی، رژیمیتمامیتخواه است و ما به اشکال گوناگونی از آن پی بردهایم. همه آنها به طور مساوی هراسناک نیستند؛ اما به طور کلی چیستی تمامیتخواهی را میشناسیم؛ تلاش برای نیل به قدرت کامل در هر چیزی، نه فقط در فعالیتهای سیاسی، بلکه در هنرها، ادبیات و … البته به ویژه، تمامیتخواهی تلاشی است در جهت مالک گردانیدن دولت نسبت به هر چیزی از جمله روح انسانی. تمامیتخواهی هرگز به جامعیت خود نرسیدهاست. شاید دوره پایانی استالینیسم یا چین مائو نزدیک به آن بود. در لهستان، تمامیتخواهی بیشتر در میانه دهه 50 محدود شد. برای نمونه به ویژه پس از رخداد فرهنگی بزرگی که حاصل برپایی نمایشگاه هنرمندان جوان لهستانی در 1955 بود -حزب کمونیست، تحمیل قواعد و سخت گیریهای گذشته را بر هنر نقاشی متوقف کرد. از این پس بود که واقعگرایی سوسیالیستی هم در نقاشی و هم در بسیاری دیگر از هنرها به پایان رسید.
ادامه دارد …
برای مطالعه بخش دوم این گفتگو، مطلب «آرمانشهر، واژهای منفی است» را از لینکهای پیوست دنبال نمایید.
با انتخاب لینک کانال تلگرام در قسمت «صفحه اینترنتی مرتبط» به ما ملحق شوید.
[ad_2]
لینک منبع